عجب حالی می ده این حسه

ساعت 1 شب  از خونه خاله بر می گشتیم خونه تا رسیدیم سر کوچه فرمونو چرخوندم دوباره توی خیابون اصلی رفتم در خونه یه دوست قدیمی از اونجایی که شعورو اینا کلا" توی خونم  دستمو گذاشتم روی بوقو ......... خیلی خوش گذشت همه اهل محل امواتمو کشیدن از توی گور بیرونو تفو لعنت دادن ولی اونی که باید میومد پشت پنجره نیومد منم اجبارا" از تریپ فیلم هندی در اومدم زنگ زدم موبایلش گفتم جمش کن باسنو ماسنو بدو بیا بالکن ببین کی اومد :)) 

فکرتون نره اون پشت مشتا این دوستی که من ساعت یک شب دلم هواشو کرد دختر هااا گفته باشم صب از اون وصله ها نچسبونین به من بگید نگفتی(آیکن جیرجیرک در حال قمه کشیدن)

در حالی که نیشم رسما" داشت جر می خورد حسابیم خر کیف شده بودم با دستم براش بابای کردم اونم در حالی که سرشو  از اون بالا (با پارکینگ باید بشه 7 طبق) آویزون کرده بود گفت همین؟ !!   

رومو برگردوندم طرف مامان می گم حداقل چراغای بالکن رو هم روشن نمی کنه ببینم صورتشو یه وقت جوش نزده باشه.  

برا برگشتنی اولاش قیافه آدم بلدا رو گرفتم میمبر زدم که  زودتر برسیم خونه ولی آخراش دیگه فقط دعا می کردم مسیر خونه هم حالا نشد نشد حداقل خیابون اصلی رو پیدا کنم فقط از توی اون کوچه پس کوچه ها بیایم بیرون فقط بیام بیرون.  

 

پ.ن:وقتی برگشتم خونه  یه حس و حال خوبی داشتم پر از انرژی مثبت پیش خودم فکر کردم که چقدر راحت آدما می تونن نسبت به هم عشق بورزندو حس دوست داشتنشونو بدون هیچ چشمداشتی به همدیگه هدیه کنن مثل صبحایی که با چشای خواب الود میام جلو اینه می بینم اجی پرطلا یه نامه عاشقانه طنز برام چسبونده بر آینه چقدر اون روزم شیرین می شه یا مثل ولنتاینی که دوستم دست نامزدشو می گیرهو یک ساعت از اون دو ساعتی که قرار بود با هم خوش بگذروننو میاد توی کوچه منتظرت می شینه تا تو خط چشمتو بکشی بری سوار ماشینشون بشی باهاشون بری فروشگاه کیکو دسر یه عالمه بخندی در حالی که خوب می دونی که اون دو تا هیچ وظیفه ای ندارند.