منگلیسم....!

 مقدمه: طی یک دستکاریه هپولی هپولیانه این یادداشت از قدیم اومد اینجا می خواستم حذفش کنم دلم نیومد. به هر حال اینکه :

خوب که اینو میدونم افراط و تفریط توی هرچیزی نه تنها خوب نیست بلکه زیان آورم هست با این وجود یه باوری هم در من هست که می گه آدم یا باید شتر باشه ببره یا اینکه مرغ باشهو بپره آخه شتر مرغ تنهایی جز هیکل گنده کردن که کاری ازش ساخته نیست واسه همینه که تمام زندگیمو روی همین اصل دارم به ف......ک می دم ( نمی دونم حالا یه دونه الف مگه چقدر جا می گیره که این همه نقطه گذاشتم جاش!) .

درس نمی خونم نمی خونم بعد که می خونم دیگه یعنی می خونما همچین می خونم که دیگه چشام بق میشه همچین در حد تیم ملی حالا گفتم درس شما جدی نگیرید چون من همون اصلا نمی خونمم تا بخونم که بق بشم  بزارید یه مثال واقعی تر بزنم مثلا اینکه یا سه چهار روز نمی خوابم ولی وقتی می خوابم دیگه تا چند روز کلا" میرم توی کما.

گفتم بی خوابی یاد کلاس دکتر دهقان افتادم که داشت اون جلو حنجره جر میداد من توی خماری بودم چند سریم چرت زدما دیگه دیدم صدای استاد زیادی روی اعصابم گشتم چیزی پیدا نکردم پرت کنم طرف استاد مریمو پرت کردم گفتم اه استاد خ... شووووووووووو دیگه ( البته این قسمتو هم توی همون چند مین چرت زدن خواب دیدم) موبایلمو  چپوندم توی جیبم بعد گشتم یه قرص کاملا بی ربط پیدا کردم  اون دستی که توش قرص بودو گرفتم همچین بالا که مریم گفت بپا دستت نره توی چش استاد به همین بهانه اومدم بیرون از کلاس بلکه خوابم بپره گفتم می رم چند مین تلفن می حرفم تا خوابم بپرهو بر می گردم ولی وقتی رسیدم دم کلاس هرچی فشار آوردم به مغزم دیدم آخیییی خاک توسرت جیرجیرک تو که کسیو نداری بعد همینطور که قرصو توی چش استاد چپونده بودم برگشتم نشستم سر جام حالا با مریم بخندو کی .....

تا سر جلسه امتحان که دیگه خدایش دکتر دید سابقه کاریه چندین سالش در خطر واسه همین روی برگه جفتمون با ماژیک خط کشید با این وجود باز ما دوتا از رو نرفتیمو همینطور بی صدا می رفتیم پایین صندلیو میومدیم بالا البته نه اینکه از خوشحالی  داشتیم میمردیما نه اصلا بلکه دیدی گاهی آدم ناخواسته میفته رو دور خنده هر کاریم می کنه نمی تونه جمع کنه خودشو ما هم دقیقا" همچین حالتی داشتیم خیلی زجر کشیدیم جفتمون تا کلاس تمام شد عجیب تا استاد کلاسو کات داد خنده ما دوتا هم کات شد . آخر ترم خدا رحم کنه به جفتمون آخه اون هفته هم که با دکتر رفته بودیم پالایشگاه منو مریم باز همینطور تو چشای استاد زل زدیمو خندیدیم مخصوصا توی رستوران پالایشگاه که دیگه نمی خواد بگم فکرشو بکنید از صبح ما توی پالایشگاه بهمون راجب کارکرد دستگاهاهو چگونگی تبدیل نفت خام به بنزینو صادرات گوگردو......... تا غروب وقتی برگشتم بابا هرچی سئوال پرسید ازم مثل منگلیسما فقط نگاه می کردم بعد که بابا ناامید شد پشتشو کرد به من تا بره با صدای رسا و اعتماد به نفس کامل قب قبو پف دادم  گفتم بابا از رستورانش بپرس تا بگممممم؛ خوب آره با مریمم همین قرارو گذاشتیم که اگه دکتر ازمون در رابطه با بازدید پالایشگاه گزارش کار خواست از رستوران و چگونگیه سلف دهیو کارکنانش بگیم.

قسمتی از گزارش بازدید پالایشگاه به قول از مریم: آنجا مردی وجود داشت با کت و شلوار طوسی رنگ که مرتبا"بر سر میز ما می آمد و سرش را همینگونه که کج می گرفت می گفت بفرمایید وما در جواب می گفتیم شما بفرمایید.( ایکون انشاء دختر 7 ساله از مدرسه آزاد اسلامی) انگار نه انگار که خیر سرمون یکی دو ترم دیگه برا خودمون می شیم مهندس.