شعور اجتماعی که

 امتحانم ساعت 10 بودو ساعت من 15 دقیقه به 10 رو نشون می داد  تند تندی زنگ زدم آژانس که سری خودمو برسونم سر جلسه امتحان که دیدم ای داد ماشین حساب مهندسیم کار نمی کنه گشتم گشتم گشتم یعنی گشتما یه ماشین حساب پیدا کردم دقیقا اینقدر! دقیقا همین قدر که گفتم، به زور چپوندمش توی کیفم دیدم شونم افتاد رو زمین منم دو دستی محکم دو طرف ماشین حساب که چه عرض کنم می شه گفت برا خودش کامپیوتریه از هیبتو وجنات چسبیدم بردمش سر جلسه رفتم ته ته ته سالن امتحان تا خوردم به دیوار مهار شدم سر جام وگرنه از خجالتم همینطور تصمیم داشتم دیوارو هم بکوبونم برم اون دور مورا پشت مشتا ولی خوب دیگه چاره ای نبود جز موندنو ....

خلاصه اینکه مثل قصابا پهنش کردم روی دسته صندلی توی سکوت مطلق وقتی همه تازه تمرکز گرفته بودن برا محاسبات با شماره معکوس شروع کردم    تتقق تق تتتق تق تق تق تتق تتتتتق ق ق تق .............تق.

یعنی جمعیت بودن که از اون جلو هراسیمهو با چهره برافروخته 180 درجه می چرخیدن و منم برا اینکه راشونو گم کنم سریه اول باهاشون چرخیدم که یعنی من نیستما منم مث شما دارم می گردم دنبال منبع آلودگی صوتی که دیدم بعد من جز دیوار که کسی نیست واسه همین  متقابلا" زل زدم تو تخم چشاشون که بنده خداها جای من اونا شرمنده شدن......

خوب همینه دیگه مشکل من که نبود که یعنی بود  که جمش کردم که تازه کلی از درشتیه کلیدا آخریاش داشتم حال می کردم که ؛ مشکل خودشون بود که و منم مسئول مشکل اونا نبودم که . 

 

پ.ن:  یاد یکی از دوستام افتادم که این تیکه کلامش بود (که) با لهجه غلیظ شمالی می گفت اینقدر پوورووِِء که(نقطه) یعنی بعد که می رسید به که دیگه ادامشو نمی گفت می رفت جمله بعدی که.